نامه ای درلابلای نامه ها

خداوندا  ...

 مدتهاست که برایت نامه ای ننوشته ام ...

 خوب خودت خواستی ...

 چرا آن آخری را از زیر فرش برنداشتی و نخواندی ؟

 نکند دیگر تو هم از دستم خسته شده ای  ؟!  نمی دانم ...

 روز به روز بیشتر از تو دور می شوم ...

 راه را گم کردم گویا ... و خودم را نیز همینطور ...

 هنوز در پیچ و خم نادانسته هایم پرسه می زنم ...

 نمی دانم که هستم چه هستم و چرا باید باشم  و اصلا به کجا باید برسم ! 

 روزها میگذرند ... حس میکنم به انتها نزدیکتر شدم ...

 هر روز تنها تر می شوم و این تنهایی تاریک و تلخ مرا هیچکس درک نمی کند ...

 خسته از این ر اه بی پایان ...

 خسته و رنگ پریده از وحشت بی تو بودن ...

 هنوز در گیر و دار احساسم دست و پا می زنم ...

 اما نه ...

 میدانم که هنوز سقوط نکرده ام ....

 می دانم آنجایی ... آن بالا  ...

 مرا می بینی و منتظر فرصتی هستی که دوباره بیایی پایین به پیشم ...

 هنوز هم  شب ها وقتی غرق می شوم توی خواب شاید بیایی کنارم  ...

  خداوندا ...

 من راه حلی برای این دلتنگی مرگ آور پیدا نکرده ام ...

 مشکل است پیمودن مسیر وقتی مقصد را ندانی ...

 دستم رابگیر ...

 راه را بر من بنمای ...

 کمکم کن ........................................